مادرم روزهای عید را از روی میز پذیرایی جمع میکند…
دلم میگیرد عجیب…!
ماهی قرمز اوایل فروردین، هنوز دارد توی تنگ وول میخورد…
کلی ذوق میکنم…!
سبزه گروه هفتسینمان ژولیده شده، میخواهند دور بیندازندش…
هول میشوم!
میگویم:
“خب، اصلاح و مرتبش کنیم! کنارمان باشد بهتر است ها؟!
همه میخندند…
بیدلیل!
!!!!!!
…
باورم نمیشود!
چقدر زود گذشت این خالکبازی همیشه تکراری نوروز!
۱۳ روز جدی میگیرندش و بعد… تمام!!!
برای من اما…
دوست دارم ادامه داشته باشد…
عطر سیبهای همیشه توی ظرف… همیشه روی میز…!
ولو شدن تخممرغهای رنگی و برق سکهها و بوی کمرنگ دانههای اسپند و… روی روزگار بهاریام!
…
هزارمین قرن بهار!!!!!!
چه تابستانها و پاییزها و زمستانها که آمدند و رفتند و من…
همچنان بهار میپوشم، با لـبـخـنـد…!